۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

شعر چیزی را عوض نمی کند دیگر


دوست نداری به هم بریزم  اوقاتت  را

تلخ کامی همیشگی ام را دوست نداری                                                                

تصور تو این است

:که شعر چیزی  را عوض نمی کند دیگر

دوست داری همسرم باشی

با توله های  ِ مخملی  ِ یک روز تعطیل      در پارک

ودیگران همشهریان محترم ما باشند

ودیگران رهگذران بی دردسری باشند

که با سرخم کردنی

 از برابر عشق هیولایی ما بگذرند

مدوسا  نیستم
آفرویدت یا ِهرای مقدس
وهر هیولای فرضی دیگری

 که تا بحال بوده ام

حتی گاهی پیش آمده است

دیگران را با دوستانم اشتباه  بگیرم

مثل بچه گربه ای

 زیر شیروانی خودم  زندگی کرده ام

باخلوص نیتی غیر طبیعی

وبا تلاشی غیر قابل توصیف

  مثل یک سرباز

اما  همیشه   همان فاحشه ای بوده ام

که تو را به عاشقان دیگرش ترجیح داده است  

 که هنوزهم دوست دارد

سر زده بیایی  به خانه  اش

 بدون مهربانی  روزانه

وافراط همیشگی ات  در تکرار هر چیزی

بگویی :چقدرشبیه کرگدن شده ای  امروز

بیایی

پیش از وقوع ودور از انتظار

 بیایی

مثل سنجاقکی  
دنبال  کنی علفزار مرا

بی نشانه ودلپذیر

گوشه ی تاریکم  بمانی  
ومرور كني
  هرجا که حس فواره شدن داريم
 وآویزان ماندن از روبرو

سرود  بخوانیم                                                  

 روزنامه را نشانم  بدهی  

آنوقت  قدم زنان دعا كنيم
 دعا كنيم بمیریم

ب ِ   می   ریم،  ب ِمی ریم ..........در  میادین

میان فواره ها بمیریم

میان آجرها وکاشی ها 

با توله های مخملی

با فاحشه ی دست نخورده ای  در درون مان

بر گردیم

چون فکر می کنم

دلایل زیادی را از دست داده ایم

چون فکر می کنی

هرگز برای مبارزه کرگدن خوبی نبوده ام   .