۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

همیشه می دانستم

همیشه میدانستم

دریا

محیط سنگریزه ای ست

که بر تاثیر آبها می افتد

بر جذبه بی دریغ ماه

دریا

می دانستم

می لغزد زیر پایمان

و دور می شود

برای همیشه

از مزارعش

میدانستم

اما چیزی نمی گفتم

تنها نگاهت میکردم

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

چیزی نمی گذارد فراموش کنم


بايد سكوت نمي كرديم
هرچند تو
ريگ روان در علفزار من بودي
باید سکوت نمی کردیم
هرچند
تماشای علفزار نمی گذاشت
سنگ ها نمي گذاشت
خاموشت كنم !
چيزي نمي گذاشت
نامت را بپرسم!

دل پذير و نا آرام
میتوانستی ساعت ها
خیرگی ام را تحمل کنی


میان درخشش بي دليل ستارگان
و زمزمه ي شبانه ي موریانه ها

گير افتاده اي حالا
و دريا نمي گذارد
آرامت كنم
براي هميشه
چیزی نمی گذارد
فراموش کنم


توو درخت ها
ایستاده مرده بودید
در تماشای ما
آنجا در خیابان
اینجا در علفزار سبز
وسیع تر شده درباران


سکوت می کردیم
سکوت می کردیم
یکدیگر را تماشا میکردیم
و آتش را تنها
آنجا در همان سایساری
که قراری نمیگداشتی با ما
که فراموش نکرده باشیم
حالا هم همین را میگویی
حالا هم
برنگرد!
برنگرد!
به این خانه

از یاد نبرده ام هنوز
"طعم تلخ آن شبنم سپید را "
از یاد نمی برم دیگر